(مسعود اکبری مطالب اموزنده) قرآن کریم: بخوان به نام پروردگارت كه انسان را از علق آفريد، بخوان به نام پروردگارت که كريمترين [كريمان] است
| |||
|
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو . صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد . هيچ کس اونو نمی ديد .همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود . از سکوت خوششون نميومد . اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد . صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود . يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد . تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده . چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه . دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد . يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن . هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد . دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد . يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست . يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد . نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو . ....شب بعد همون ساعت با همون مانتوی سفيد هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن . مثل شب قبل با تموم وجود زد . چقدر آرامش بخشه . ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد . هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه . ولی اين براش مهم نبود . اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت . سه شب تلخ و سرد . دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد . پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت . دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه . نمی تونست گريه دختر رو ببينه . به خاطر اشک های دختر نواخت . همه چيشو از دست داده بود . يه جور بغض بسته سخت يه حس زير پوستی داغ قرار نبود که عاشق بشه ... ولی شده بود ... بدجورم شده بود . ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد . يک ماه ازش بی خبر بود . هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت . و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود . آرزوش فقط يه بار ديگه يه بار نه ... برای هميشه . با همون پسراز در اومد تو . بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش . دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه . و برای خود اون بزنه . دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن . نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد . يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين . چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد . سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد . صداش در نمي اومد . - حتما .. فقط برای اون فقط برای اون زد نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه دختر می خنديد و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد پشت نت های شاد موسيقی
احساس
شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟
در
قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم نظرات شما عزیزان: [ پنج شنبه 8 تير 1391
] [ 20:48 ] [ مسعود اکبری ] |
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |